ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت پنجم
زمان ارسال : ۲۶۶ روز پیش
از سیاهی دور چشماش و تخم چشم بدون رگش، مردمک تنگ چشماش و زردی پوستش میتونستم بفهمم معتاده.
خیلی آروم و با احتیاط گفتم :
- هر چقدر پول بخوای بهت میدم لازم نیست شلوغش کنی.
تیزی رو محکم تر فشار داد رو پهلوم و صورتم جمع شد
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
Lily
30وای پشمامم...به جای فیزیک خوندن نشستم رمانتو خوندممم...پشیمون هم نیستم...خوشمان امدد 😭✨